ایران شناسی > مجموعه ها
 
کتاب خوانی کتابخانه شخصی کتاب های برگزیده گالری اخبار کتاب بچه خوانی
بازگشت به صفحه قبل
 
     
 

پرسیدن سهراب نام سرداران ایران از هجیر

برگزار کننده : سازمان اسناد و کتابخانه ملی- اداره کل اطلاع رسانی

پرسیدن سهراب نام سرداران ایران از هجیر

بازنويسي داستان و مجري برنامه : ساناز شجاعي (كارشناس كتابخانه ملي )

تاريخ : مرداد ماه 93

 

 

 

پس ازاینکه رستم، دایی سهراب ژنده رزم را کشت به سوی سپاه خود برگشت و ماجرا را برای کاوس توضیح داد.

 از پهلوانان ترک و سهراب برای شاه حرف زد، از قد و قامت او که مانند سام نریمان است و ظاهر پهلوانی که داشت و اینکه ترکان تا کنون چنین پهلوانی را به خود ندیده اند. سهراب با شنیدن خبر کشتن ژنده رزم اندوهگین شد و پی برد که در سپاهش دشمن نفوذ کرده است، از سپاهیان خواست تا صبح بیداربمانند و مراقب باشند.

 صبح که شد سهراب لباس جنگ خود را بر تن کرد و شمشیر هندی خود را برداشت و به بلندی رفت تا به راحتی بتواند سپاه ایران را ببیند. در آن هنگام خواست که هجیر را به آنجا بیاورند. به او گفت: چندین سؤال از تو دارم اما بهتر است که با من راستگو باشی در غیر اینصورت تو را زنده نخواهم گذاشت. هجیر به سهراب قول داد که پاسخی جز حرف راست به اونگوید.

 

 بهر کار در پیشه کن راستی                           چو خواهی که نگزایدت کاستی

 

سهراب از بالا خیمه های رنگارنگی را می دید که هر کدامشان متعلق به کسی بود. به همراه درفش های رنگانگ و نیزه هایی به شکل گاو و شیر و اژدها و پیل ها و اسب ها و سواران بسیار. از هجیر پرسید: آن چادر سبز رنگ که بزرگان ایرانی جلویش ایستاده اند و تخت بزرگی در آن است، درفش کیانی او یک اژدهاست و بالای نیزه اش سر یک شیر زرین است او کیست؟ پهلوان بسیار تنومندی است و همتای او را در سپاه ایران ندیده ام، نامش را به من بگو! هجیر که می دانست با گفتن نام رستم سهراب او را خواهد کشت و دیگرایران پهلوانی مانند او نخواهد داشت از گفتن نام رستم خودداری کرد و او را یک مرد از سرزمین چین معرفی کرد که به تازگی نزد شاه آمده است:

از آن به نباشد که پنهان کنم                            ز گردنکشان نام او بفکنم

بدو گفت کز چین یکی نیکخواه                         بنوّی بیامد بنزدیک شاه

بپرسید نامش ز فرخ هجیر                              بگفتا که نامش ندارم بویر

 

سهراب غمگین شد و پس از پرسیدن نام تمام پهلوانان ایرانی به هجیر گفت: چگونه تو نام همه را می دانی و آنها را می شناسی اما هیچ اسمی از رستم نمی بری! پس او چه پهلوانی است که در هنگامه جنگ سپاه را رها کرده و رفته است!؟

بدو گفت سهراب کاین نیست داد                    ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

 کسی کو بود پهلوان جهان                            میان سپه در نماند نهان

 

هجیر پس از اندکی فکر به سهراب گفت:

چنین داد پاسخ مر او را هجیر                       که شاید بُدن کان گوِشیر گیر

 کنون رفته باشد بزابلستان                             که هنگام بزمست در گلستان

 

سهراب دوباره هجیر را در صورتیکه ناراستی کند تهدید به مرگ کرد، اما هجیر در وصف رستم برای او بسیار گفت و اینکه سهراب توان مقابله با او را ندارد:

هنرهای رستم بگرد جهان                          همه آشکاراست پیش مِهان

تو با او بسنده نباشی بجنگ                         چو تیغ هندی بگیرد بچنگ

 

سهراب با شنیدن توصیفهای هجیر از رستم  او را ریشخند کرد و به او گفت که هنوز دلاوریها و جنگ آوریهای من را ندیده ای! هجیر که هنوز ترجیح می داد نامی از رستم نبرد با خود به این نتیجه رسید:

 

بدین زور و این کفت و این یال اوی               شود کشته رستم بچنگال اوی

ز گردان نیاید کسی جنگجوی                       که با او بروی اندر آرند روی

ز ایران نباشد کسی کینه خواه                       بگیرد سر تخت کاوس شاه

چنین گفت موبد که مرده بنام                       به از زنده دشمن بدو شادکام

 

هجیر از سهراب خواست که کینه با رستم را کنار بگذارد و این همه نام او را نبرد چون خبری از او ندارد و در نهایت سهراب می تواند به خاطر همین بی خبری هجیر را بکشد.

 

تاختن سهراب بر لشکر کاوس

 

سهراب با شنیدن سخن های هجیر لباس جنگ خود را پوشید و تاج خود را بر سر گذاشت و مانند باد سوار بر اسبش شروع به تاختن کرد. وقتی به مرکز سپاه رسید از بالا نیزه خود را وارد خیمه کاوس شاه کرد، دلاوران و بزرگان که آنجا بودند از شدّت ترس جرأت جلو رفتن و نبرد با او را نداشتند. سهراب با صدای بلند به کاوس گفت:

 

وزانپس خروشید سهراب گرد                    همی شاه کاوس را بر شمرد

چنین گفت کای شاه آزاد مرد                      چگونه است کارت بدَشت نبرد

چرا کرده ای نام کاوس کی                        که در جنگ شیران نداری تو پی

 

او می گوید از آن شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که یکی از سپاه ایران را زنده نگذارم و سر تو را بر دار کنم! پهلوانان تو گیو و گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و رستم کجا هستند که بیایند و مردانگی خود را نشان دهند. بعد از آن سهراب خشمگین با کندن هفتاد میخ چادر را از پای انداخت و کاوس که دید اوضاع روبه راه نیست طوس را فرستاد تا به رستم خبر دهد. رستم سریع خود را به مرکز سپاه جایی که سهراب آشوب کرده بود رسانید. سهراب با دیدنش به او گفت:

 

بدو گفت سهراب کاندر گذشت                ز من ترس و تیمار سوی تو گشت

( تو مانند من جوان نیستی و می ترسی که در این جنگ به دست من کشته شوی و اکنون ترس و نگرانی از آن ِ توست ).

بدو گفت از ایدر بیکسو شویم                 بر آوردگه بر بی آهو شویم

 

سهراب با شنیدن سخنان او قبول کرد که در میدان جنگ با رستم نبرد کند پس هر دو پهلوان به میدان رفتند. رستم به او گفت که من جنگها و پیروزیهای زیادی داشته ام و می دانم که این بار هم پیروز خواهم شد اما نمی دانم چرا دلم رحم می آید که تو را بکشم چون مانند تو در سپاه ترکان ندیدم و در ایرانیان نیز همانندی برای تو نیست. سهراب با شنیدن این سخنان دلش نرم شد و به او گفت:

 

چو آمد ز رستم چنین گفتگوی                بجنبید سهراب را دل به اوی

بدو گفت کز تو بپرسم سخن                  همی راستی باید افکند بن

یکایک نژادت مرا یاد دار                    ز گفتار خوبت مرا شاد دار

من ایدون گمانم که تو رستمی               که از تخمه نامور نیرمی

چنین داد پاسخ که رستم نیم                  هم از تخمه سام نیرم نیم

که او پهلوانست و من کِهترم                 نه با تخت و گاهم نه با افسرم

ز امید، سهراب شد ناامید                     بدو تیره شد روی روزِ سپید