ایران شناسی > مجموعه ها
 
کتاب خوانی کتابخانه شخصی کتاب های برگزیده گالری اخبار کتاب بچه خوانی
بازگشت به صفحه قبل
 
     
 

آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان بنزد رستم

برگزار کننده : سازمان اسناد و کتابخانه ملی- اداره کل اطلاع رسانی

آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان بنزد رستم


بازنويسي داستان و مجري برنامه : ساناز شجاعي (كارشناس كتابخانه ملي )

تاريخ : مرداد ماه 93

 



یک روز بامداد که رستم از خواب بیدار شد، دلش هوای شکار کرد پس لباسش را پوشید و نیزه و کمان را به همراه تیرهای زیادی برای شکار آماده کرد و با اسب خود به سوی مرز توران حرکت کردند؛ چون بدانجا رسیدند بیابان را پر از گور برای شکار دیدند و بسیار خشنود شدند. رستم چند تا گور را شکار کرد و آتشی روشن نمود و به دنبال درختی بود که از آن سیخ کبابی درست کند. یک گورخر را به سیخ کشید و بالای آتش قرار داد و تا آخر آنرا خورد. پس از آن رستم که حالا حسابی سیر شده بود به خواب عمیقی  فرو رفت. در همین حال که رستم در خواب بود، چند تا از سواران ترک از آن دشت عبور کردند که ناگاه ردّپای رخش را در سبزه زار دیدند. به دنبال ردّپایش رفتند و هنگامی که او را دیدند بلافاصله او را به بند کشیدند و به شهر خود سمنگان بردند. آنها می خواستند که از رخش کرّه ای داشته باشند. رستم که از خواب بیدار شد رخش را ندید و به دنبالش تمام دشت را گشت، چون او را نیافت بسیار اندوهگین شد و زین رخش را که تنها یادگار باقی مانده برای رستم بود به پشت دوش خود انداخت و با تنی خسته به راه خود ادامه داد. اینجاست که فردوسی بزگ چُنین می سُراید:

چُنین است رسم سرای درشت                      گهی پشتِ زین و گهی زین به پشت

چون به نزدیک شهر سمنگان رسید خبر آمدنش به گوش پادشاه و بزرگان رسید. آنها برای استقبال از رستم پهلوان به سمت ورودی شهرحرکت نمودند، شاه نزد رستم رفت و به او گفت:

بدو گفت شاه سمنگان چه بود                       که یارست با تو نبرد آزمود؟
درین شهر ما نیکخواه توایم                         ستاده بفرمان و راه توایم

چون رستم حرفهای شاه را شنید به او اعتماد کرد و داستانش را برایش تعریف کرد. پادشاه به او گفت کسی جرأت دزدیدن رخش را ندارد امشب را مهمان ما باش و ما قول می دهیم فردا رخش را پیدا کنیم. مهمانی بزرگی  به مناسبت حضور پهلوان برگزار شد، چو پاسی از شب گذشت و تهمتن خسته بود برای خواب آماده شد.
ناگاه صدای آرام  باز شدن در خوابگاه  و وارد شدن دو نفر به گوش رستم رسید، کنیزی که شمعی در دست داشت از جلو حرکت می کرد و پشت او زیبارویی ایستاده بود:


 یکی شمعی معنبر به دست                        خرامان بیامد به بالین مست
پس بنده اندر یکی ماهروی                       چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
معنبر = خوشبو، خوشبو شده با عنبر.
خرامان = به آهستگی و با نازو تکبّر راه رفتن.

تهمتن از دیدن این زیبارو بسیار متعجب شد و پروردگار را از اینهمه زیبایی  آفرین و سپاس گفت:

ازو رستم شیردل خیره ماند                           برو بَر جهان آفرین را بخواند
بپرسید ازو گفت نام تو چیست                       چه جوئی شب تیره کام تو چیست؟

و او(زیبارو) چنین گفت:

چنین داد پاسخ که تهمینه ام                            تو گویی که از غم به دو نیمه ام

یکی دخت شاه سمنگان منم                           ز پشت هُژبر و پلنگان منم

 بگیتی ز شاهان مرا جفت نیست                    چو من زیر چرخ کبود اندکیست

ز پرده برون کس ندیده مرا                           نه هرگز کس آوا شنیده مرا

و آنچه در باره رستم شنیده بود که باعث تعجب و علاقه او به پهلوان شده بود به او باز گفت:

بکردار افسانه از هر کسی                             شنیدم همی داستانت بسی

که از دیو و شیر و پلنگ و نهنگ                    نترسی و هستی چنین تیزچنگ

شب تیره تنها بتوران شوی                            بگردی در آن مرز و هم بِغنَوی

به تنها، یکی گور بریان کنی                         هوا را به شمشیر گریان کنی

بِدَرّد دل شیر و چرم پلنگ                            هر آنگه که گرز تو بیند بجنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب                           نیارد بنخجیر کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر                              ز بیم سِنان تو خون بارد ابر

چنین داستانها شنیدم ز تو                             بسی لب بدندان گزیدم ز تو

ترا ام کنون گر بخواهی مرا                         نبیند همی مرغ و ماهی مرا

بغنوی = استراحت کنی،   نَخجیر = شکار،   سِنان = سر نیزه.

تهمینه دختر شاه سمنگان پس از گفتن این داستانها،  پیشنهاد ازدواج با رستم را به او داد و سه دلیل برای این کار خود عنوان کرد :

یکی آنکه بر تو چنین گشته ام                      خرد را ز بهر هوا کشته ام
 
( یک دلیلش اینست که من به پهلوانی مانند تو دلباخته ام و عقل و هوش خود را از دست داده ام ).

و دیگر که از تو مگر کردگار                     نشاند یکی کودکم در کنار
مگر چون تو باشد بِمَردی و زور                سپهرش دهد بَهره کیوان و هور

( دلیل دوم اینکه شاید خداوند از تو فرزندی به من ببخشاید که در مردانگی و پهلوانی و قدرت مانند تو باشد ).
 
سه دیگر که رَخشت بجای آورم                    سمنگان همه زیر پای آورم

( دلیل سوم اینکه من قول می دهم که رخش را پیدا کنم و برای اینکار همه شهر سمنگان را خواهم گشت ).

رستم با  زیبایی و خردمندی که در تهمینه دید، و دیگر اینکه از رخش برایش حرف زد؛ سرانجام این پیوند را نیکو دید و از مؤبدی خواست که تهمینه را از پدرش برای خود خواستگاری کند. شاه سمنگان از شنیدن این خبر بسیار خشنود شد و جشن بزرگی به مناسبت ازدواج این دو ترتیب دادند.

خبر چون به شاه سمنگان رسید                  ازان شادمانی دلش بر دمید
ز پیوند رستم دلش شاد گشت                     بسان ِ یکی سرو آزاد گشت
بدان پهلوان داد آن دُخت خویش                  برانسان که بودَست آئین و کیش
دخت = دختر،     آئین و کیش = راه و رسم و دین و مذهب.