ایران شناسی > مجموعه ها
 
کتاب خوانی کتابخانه شخصی کتاب های برگزیده گالری اخبار کتاب بچه خوانی
بازگشت به صفحه قبل
 
     
 

رزم سهراب با گردآفرید

برگزار کننده : سازمان اسناد و کتابخانه ملی- اداره کل اطلاع رسانی

رزم سهراب با گردآفرید


بازنويسي داستان و مجري برنامه : ساناز شجاعي (كارشناس كتابخانه ملي )

تاريخ : مرداد ماه 93

 


 گردآفريد از خبراسير شدن هجير بسيارغمگين گشت.
 زني بود بَرسان گردي سوار            هميشه به جنگ اندرون نامدار
 كجا نام او بود گردآفريد                  كه چون او به جنگ اندرون كس نديد
گرد = دلیر و پهلوان.

از اينكه هجيربه دست دشمن در بند بود احساس شرم مي كرد، لباس جنگ بر تن كرد و موهاي بلندش را به زير كلاه خودش پنهان ساخت و بند كلاه را به محكمي گره زد. از دژ بيرون آمد و سوار بر اسبش به ميان سپاه توران رفت و فرياد زد :

كه گردان كدامند و سالار كيست          ز رزم آوران جنگ را يار كيست
كه بر من يكي آزمون را به جنگ        بگردد بسان دلاور نهنگ

از سپاه كسي جرات نكرد به نزديك او بيايد، اما :

چو سهراب شيراوژن او را بديد        بخنديد و لب را به دندان گزيد
چنين گفت كامد دگر باره گور           بدام خداوندِ شمشير و زور
شیراوژن = شیرافکن، بسیار نیرومند.

جوشن را پوشيد و كلاه خودش را بر سر گذاشت و به سوي گردآفريد حمله كرد.

غَريويد بر آسمان همچو ميغ            به نام خداوند شمشير و تيغ
غریوید = خروشید و فریاد زد.

بيامد دَمان پيش گردآفريد                چو دخت كمند افكن اورا بديد
دَمان = نفس زنان.

كمانرا بِزِه كرد و بگشاد بَر              نبُد مرغ را پيش تيرش گذر

شروع به تيرباران كردن سهراب كرد و از چپ و راست با دشمنان مي جنگيد. سهراب ازين كار دشمن ننگش آمد و با قدرت بيشتري جنگ را ادامه مي داد. گردآفريد سوار بر اسب خود تيري را از كمانش رها ساخت و سر آن تير را به سوي سهراب كرد، سهراب خشمگين شد و مانند پلنگان خروشيد و به سوي او آمد و سر نيزه را به سمت خود گردآفريد كرد و دوباره آنرا گرفت و نيزه را از بالا به محكمي به كمربند گردآفريد فرو زد. زِرِه (لباس مخصوص جنگ) بر تن او پاره شد، سهراب او را از اسب بلند كرد و اسبش را رها كرد و كلاه از سر گردآفريد برداشت :

رها شد ز بند زره موي اوي             دُرفشان چو خورشيد شد روي اوي
بدانست سهراب كه او دخترست         سر موي او از در افسرست
شگفت آمدش گفت از ايران سپاه        چنين دختر آيد به آوردگاه 
آوردگاه = میدان جنگ.

سواران جنگي به روز نبرد              همانا به ابر اندر آرند گرد
زنانشان چنينند ايران سران               چگونه اند گردان ِ جنگ آوران    

طناب را از دور او باز كرد و به او گفت :

 بدو گفت كز من رهايي مجوي           چرا جنگجويي تو اي ماهروي
نيامد بدامم بسان تو گور                    ز چنگم رهايي نيابي مشور

گردآفريد كه ديد هيچ چاره اي ندارد صورتش را به سمت سهراب بر گرداند و به او گفت :
گشادش رخ آنگاه گردآفريد                 كه آنرا جزين هيچ چاره نديد
بدو روي بنمود و گفت اي دلير            ميان دليران به كردار شير
دو لشگر نظاره برين جنگ ما             بدين گرز و شمشير و آهنگ ما
کنون من گشاده چنين روي و موي       سپاه از تو گردد پر از گفتگوي
كه با دختري او به دشت نبرد              بدينسان به ابر اندر آورد گرد
نهاني بسازيم بهتر بُوَد                       خرد داشتن كار مهتر بُوَد
كنون لشگر و دژ به فرمان توست        نبايد بدين آشتي جنگ جُست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست        چو آيي چُنان ساز كَت دل هواست
کت = کوتاه شده که تو را.

چون سهراب رخسار(صورت) گردآفريد و لبخند او را ديد، دلباخته او شد و به همراه او راهي دژ سپيد شدند. هنگامی که به آنجا رسیدند گردآفرید سریع وارد دژ شد او بسیار غمگین بود از اتفاقاتی که برای هجیر و او افتاده بود، اما پدرش گژدهم به نزد او آمد و پس ازهمدری با دخترش به او گفت: که نتیجه کارش ثمربخش بوده و در نهایت سهراب شکست خواهد خورد. گردآفرید به بالای دژ رفت و سهراب را سوار بر اسبش دید. به او گفت: بهتر است که برگردی هم از اینجا بروی، هم از قصد جنگیدن با ایرانیان منصرف بشوی. سهراب که بسیار خشمگین بود به گردآفرید گفت:

بدو گفت سهراب کای خوب چهر               بتاج و بتخت و بماه و بمهر
که این باره، با خاک آورم                        ترا ای ستمگر به دست آورم
کجا رفت پیمان که کردی پدید                   چو بشنید گفتار گردآفرید
بخندید و آنگه به افسوس گفت                 که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین رفت و روزی نبودت زمن               بدین درد غمگین مکن خویشتن

گردآفرید به سهراب می گوید که هر چند تو مانند ترکان نیستی! اما پهلوان تنومندی هستی و کسی توان مبارزه با تو را ندارد، ولی شاه ایران هنگامی که از حمله تو آگاه شود پهلوانی مانند رستم را به سراغت می فرستد و تو توان نبرد با او را نداری ! سهراب از سخنان او ننگش آمد و به سپاه گفت امروز گذشت اما از فردا اینجا را با خاک یکسان می کنیم.