ایران شناسی > مجموعه ها
 
کتاب خوانی کتابخانه شخصی کتاب های برگزیده گالری اخبار کتاب بچه خوانی
بازگشت به صفحه قبل
 
     
 

گزیدن سهراب اسب را

برگزار کننده : سازمان اسناد و کتابخانه ملی- اداره کل اطلاع رسانی

گزیدن سهراب اسب را


بازنويسي داستان و مجري برنامه : ساناز شجاعي (كارشناس كتابخانه ملي )

تاريخ : مرداد ماه 93

 


سهراب نَخست درخواست خود به مادرش را، برای حمله به ایران و به تخت نشاندن رستم به جاي كاوس شاه؛ داشتن يك اسب خوب براي مبارزه اعلام كرد :

چو خواهم شدن سوي ايران زمين                  كه بينم مر آن بابِ با آفرين
باب = بابا، پدرش رستم را می گوید.

يكي اسب بايد مرا گام زن                           سُمِ او ز پولاد خارا شكن
چو پيلان بزور و چو مرغان بِپر                  چو ماهي به دريا چو آهو بِبَر
كه بر گيرد اين گرز و كوپال من                  همي پهلواني بَر و يال من
کوپال = گرز آهنین.

مادر با شنيدن اين سخنان سهراب، از چوپان خواست تا گله اسب ها را بياورد. هر چه اسب در كوه و صحرا بود به شهر آوردند. سهراب با طنابي آمد و هر اسب قوي و درشت اندامي را كه مي ديد با طناب او را به بند مي كشيد اما در آخِر كه دستش را روي اسب مي گذاشت كه ببيند چقدر نيرو و توان دارد؛ اسب خم مي شد و طاقت فشارهاي سهراب را نداشت. تا اينكه كُردي به نزد سهراب آمد و اسبي را كه از نژاد رخش بود به او معرفي كرد.
 سهراب ازينكه چنین اسب نيرومندي را در اختيار دارد بسيار خشنود بود و با خداي خود چنين گفت :

چنين گفت سهراب با آفرين                     كه چون اسبم آمد بدست اينچنين
من اكنون ببايد سواري كنم                      به كاوس بر روزِ تاري كنم
تاری = تار و تاریک.
( اين بيت جایگاه سوار را نشان مي دهد كه ویژه پهلواني است ).

سپاهيانی از هر طرف جمع آمدند  كه همه با نژاده و اصیل و شمشيرزن هاي ماهری بودند، سهراب براي راهنمايي و کمک خواستن به نزد پدربزرگش، شاه سمنگان رفت. شاه همه ابزارآلات جنگ و نيز، تاج و تخت و كلاه و اسب و شتر و طلا را براي نبرد با شاه ايران  در اختيارنوه خود سهراب قرار داد.


فرستادن افراسياب، بارمان و هومان را به نزديك سهراب

خبركِشتي به آب انداختن سهراب و جمع كردن سپاهي به آن بزرگي و امكانات به  شاه ايران افراسياب رسيد. با اينكه سهراب هنوز بچه بود :

هنوز از دهان بوي شير آيدش               همي رايِ شمشير و تير آيدش
رای = اندیشه، قصد.

زمين را به نخجير بشويد همي              كنون رزم كاوس جويد همي
سخن زين درازي چه بايد كشيد             هنر برتر از گوهر آمد پديد

افراسياب از شنيدن اين خبر شاد شد و از ميان دلاوران و سران دو نفر را با نامهاي هومان و بارمان گزينش نمود و سپاهي از دوازده هزار دلير و پهلوان در اختیارشان قرار داد، افراسياب اینجاست که مرتکب عمل اشتباهي می شود و به آن دو نفر مي گويد :

چنين گفت كاين چاره اندر جهان               بسازيد و داريد اندر نهان
پسر را نبايد كه داند پدر                          ز پيوند جان و ز مهر و گهر
فرستم گران لشكري نزد اوي                   به ايران شود در زمان جنگجوي
( از آنان خواست تا راه حلی پیدا کنند که سهراب پدرش را نشناسد و این مانند رازی پنهان بماند ).

هدف او از اينكه نمي خواست پسر و پدر يكديگر را بشناسند اين بو د كه :
مگر كان دلاور گَوِ سالخَورد               شود كشته بر دست اين شير مرد

( اشاره به رستم دارد كه ديگر پير شده است و خواست شاه كشته شدن او به دست جواني مانند سهراب است و در آخِر شكست كاوس شاه و ايران).

پس از آن شبي در خواب به سراغ سهراب بروید  و او را بکشید.

هومان و بارمان نامه اي از شاه به همراه هدايا به نزد سهراب بردند و او نيز پس از خواندن نامه و دستورات و وعده هايي كه شاه به او داده بود، تصمیم گرفت به ایران حمله کند.
رسيدن سهراب به دژ سپيد
دژ سپيد مرز بين ايرانيان و تورانيان بود كه نگهبان آن فردي به نام هَجير بود.
دژي بود كَش خواندندي سپيد             بدان دژ بُد ايرانيانرا اميد
نگهبان دژ رزم ديده هجير                كه با زور دل بود و با گرز و تير
دژ = قلعه.
كُژدَهَم دو فرزند داشت، يك پسر به نام گُستَهَم و دختري به نام گُردآفريد. هجير همين كه از حمله سهراب به دژ آگاه شد لباس جنگ خود را پوشيد و به سوي لشگر تورانيان رفت و چنين گفت :

بدان لشگر تُرك آواز داد                   چنين گفت آن كُرد پهلونژاد
كه كُردان كدامند و جنگ آوران          دليران كار آزموده سران
كه با من بگردد درين كينه گاه            ز چندين دلاور سران سپاه

كسي از سپاه براي جنگ با هجيرجلو نرفت زيرا بسيار تنومند و شجاع بود. سهراب با ديدن او مانند شيري به سويش آمد و شمشيرش را بلند كرد و به او گفت:

چنين گفت با رزم ديده هجير            كه تنها به جنگ آمدي خيره خير
چرا خيره تنها به جنگ آمدي           خرامان به جنگ نهنگ آمدي
چه مردي و نام و نژاد تو چيست       كه زاينده را بر تو بايد گريست

( دراينجا مي بينيم كه پهلوان ضعيف كشي نمي كند و مي خواهد بداند كه با چه كسي هم نبرد است، آيا دشمن در حد و اندازه او مي باشد يا نه! اگر ضعيف تر بود او را رها مي ساخت).

هجيرش چنين داد پاسخ كه بس           به جنگ نبايد مرا يار كس
منم گرد گير آن سوار دلير                كه روبه شود نزد من نره شير
هجير دلير سپهبد منم                       هم اكنون سرت را زتن بر كنم

سهراب خنده اي كرد و با شنيدن اين حرفها از هجير، با اسبش به سويش حمله برد و نيزه اي به كمراو فرو برد و او را از اسب انداخت و با هر دو پايش رويش نسشت. قصد داشت سرش را از تن جدا كند كه هجير پشيمان شد و از سهراب خواست كه او را نكشد. سهراب بعد از كمي فكر كردن او را به بند كشيد و به نزد هومان فرستاد. با ديدن اين صحنه همه پهلوانان در عجب بودند كه سهراب به آساني چنین جنگجويي را به بند كشيده و تسليم خود كرده است.