آقابالايي مستان آباد، عليرضا |
تاريخ تولد : 1344 محل تولد : تهران آقابالايی همكاری با نشريه كيهان بچه ها و سری مجلات رشد را از سال 1359 به عنوان شاعر و نويسنده كودكان آغاز كرد. وی نويسنده قصه كوتاه :حكايت آخر ، رمان های روی خط فاصله ، شب يلدای ايوب مجموعه های : شعر در ، چشم به راه خورشيد عضو تحريريه روزنامه جام جم نويسنده فيلنامه : برخورد ، طلوع آفتاب ، باغ پاييز و شاپور قريب و همچنين دستيار كارگردان و برنامه ريز فيلم هايي چون اشك و لبخند (احمدرضا درويش) دندان مار و سرب( مسعود كيمايی ) بوده است. |
|
الوندي، عزت الله |
روز يا شب ؟ يادم نيست امّا مي دانم بيست و پنجم خرداد 1353 بود . اين را هم شناسنامه ام مي گويد، هم از پدر و مادرم شنيده ام. زمان تولدم را مي گويم. احتمالاً چهارشنبه هم بوده اما نمي دانم قمر در عقرب بوده يا عقرب از روي جوي كنار خانه مان پريده بود كه قرعه به نام عزت الله افتاد . نامم را اينجوري توي شناسنامه ثبت كرده اند، امّا خانواده شهريار صدايم مي زنند. كار نوشتن را از دورة بچگي شروع كردم درست از كلاس اول ابتدايي، همچنين مجبور بودم شب و روز مشق بنويسم. اما يك روز توي مشق هايم ردّ روايتي ازلي و ابدي را ديدم كه حسابي در گيرم كرد. اول انشاهاي بامزه مي نوشتم و در كلاس مي خواندم و بچه ها را روده بُر مي كردم . بعداً كارم به نوشتن نامه هاي اداري كشيد وقتي وارد دبيرستان شدم نامه هاي عاشقانه پرشور مي نوشتم براي بچه هايي كه عاشق شده بودند و كم كم راه قصه به نوشته هايم باز شد. اولين كتابم به نام «فردوسي» در سال 1380 چاپ شد و يك سال بعد «بچه ها دلم برايتان تنگ مي شود» هر دو براي نوجوانان . بعد چند كتاب در حوزة جنگ و براي بزرگسالان نوشتم كه در سال هاي 82، 83، 84، 85 به چاپ رسيد. سال 1387 كتاب «ديو كوچولو و بچه آدم» براي كودكان به چاپ رسيد و «زرين كوب» يك سال بعدش چاپ شد، اين يكي هم براي نوجوانان . سال 1389 با « مثل هميشه اي كاش» براي كودكان شروع شده و نمي دانم تا پايان سال قرار است چند كتاب ديگر از من چاپ بشود . تا امروز 13 و به عبارتي 1+12 كتاب از من به چاپ رسيده كه تقريباً نصفش براي بچه هاست . من از سال 1376 هم قلم زدن در مطبوعات را تجربه كردم . از روزنامه ي ايران تا سلام و جامعه و توس و توانا و گنبد كبود و بيان و جام جم و... در روزنامه همشهري هم فعلاً مشغول هستم . |
|
حسن زاده، فرهاد |
متولد 20/1/1341 نوشتن را از سالهاي نوجواني آغاز كردم . آن زمان (سال 1355) عضو كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان و در گروه تئاتر آنجا فعال بودم . نمايشنامه اي منظوم به نام نفرين آهو از اولين نوشته هايم بود كه در سطح عمومي براي بچه هاي كتابخانه ها و مدارس آبادان و خرمشهر اجرا شد سپس با نوشتن چند متن نمايشي ديگر براي كانون و تلويزيون آبادان كارم را ادامه دادم .
جنگ ايران و عراق در سال 1359 باعث شد كه همراه خانواده ام به اصفهان و نجف آباد مهاجرت كنم طي سالهاي جنگ از نوشتن به شكل مدام باز ماندم آن هم به دليل محيط شبه روستايي و محدود نجف آباد ، كار سخت براي امرار معاش خانواده و زندگي در سختي و غربت بود در اين سالها فقط تجربه اندوزي كردم و شعرها و داستانهايي نوشتم كه هيچگاه به دنبال چاپ آن نبودم . سال 1366 ازدواج كردم و در سال 1367 ساكن شيراز شدم . شيراز محيط بزرگ و فرهنگي اي بود آنجا كار نمايش را از سر گرفتم و در جلسه هاي داستان نويسي شركت كردم و دوباره فعال شدم بخصوص كه پدر هم شده بودم و قصه هايي براي پسرم تعريف ميكردم كه ارزش نوشتن وچاپ كردن داشت .اولين نوشته ام در اين دوره قصه اس منظوم باعنوان ماجراي روباه و زنبور بود كه در سا ل 1368 نوشته شد و نقاشي هايش را هم خودم كشيدم اين كتاب در سال 1370 توسط انتشارات راهگشا در شيراز به چاپ رسيد .در همان سال همكاري ام را با مطبوعات كودك و نوجو.ان اغاز كردم . كارهايم در كبهان بچه ها ، سوره نوجوان، سروش كودكان ، سروش نوجوان ، سلام بچه ها و ديگر نشريات كودك و نوجوان چاپ مي شدند. در سال 1372 به عشق نوشتن و پيشرفت در اين كار همراه خانواده ام به تهران آمدم.
در سال 1373 اولين رمانم ماشو در مه توسط حوزه هنري منتشر شد .سال بعد اين اثر كتاب سال كانون پرورش فكري و كتاب تقديري وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي شد.در همان سال نيز اولين مجموعه داستانم مارو پله برگزيده كتاب سال مجله سروش نوجوان گرديد. اين جوايز و تشويقها در ابتداي راه جاي پايم را براي قدمهاي بعدي محكم كرد و توقع ام را از خودم بالا برد.سالهاي بعد كتابهاي ديگرم خوب يا بد مهمان بچه ها بود . چيزي در حدود 60 اثر منتشر شده يا دردست چاپ . در سال 1367 باتعدادي از نويسندگان ديگر سنگ بناي انجمن نويسندگان كودك و نوجوان را گذاشتيم در چند دوره عضو هيدت مديره اين انجمن بودم، فعلا هم در روزنامه همشهري عضو تحريريه هفته نامه دو چرخه هستم
بعضي از كتابها: - ماشو در مه( رمان نوجوان)، انتشارات سوره مهر 1372 - روزنامه سقفي همشاگردي(مجموعه طنز براي نوجوانان)، نشر افق 1379 - عشق و آينه( مجموعه داستان)، نشر پيدايش 1380 - همان لنگه كفش بنفش( داستان كودك)، كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان 1382 - حياط خلوت( رمان بزرگسال)، انتشارات ققنوس 1382 - بندرختي كه براي خودش دل داشت( داستانك)، كتاب چرخ فلك 1383 - لبخندهاي كشمشي يك خانوادهي خوشبخت( مجموعه داستان)، كتاب چرخ فلك 1383 - كنار درياچه نيمكت هفتم( مجموعه داستان)، نشر افق 1385 - آقا رنگي و گربهي ناقلا( داستان كودك)، كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان 1385 - مهمان مهتاب( رمان بزرگسال)، نشر افق 1387 - خنده به شرط قلقلك(شعر طنز براي نوجوانان)، نشر پيدايش 1387 - كشتي بمبك( رمان نوجوان)، نشر افق، زير چاپ
كتاب هاي موجود در سايت
از صداي باران خوشم مي ايد . نشر حوض نقره ، 1386
كتاب جمعه : هندوانه به شرط عشق . نشر عصر ، 1378
ماجراي روباه و زنبور . نشر راهگشا ، 1370
كتاب ناتمام : بن بست حقيقت .نشر انجمن نويسندگان كودك و نوجوان ،1378
دفتر مهران . نشر راهگشا ،1372
بعضي از جايزهها: -1374كتاب سال مجله سروش نوجوان (مار و پله) -1374 كتاب سال كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان) ماشو در مه) - 1375 كتاب سال وزارت ارشاد- كتاب تقديري) ماشو در مه) -1379 هفتمين جشنواره مطبوعات- برگزيده دوم داستان -1379 جشنواره بزرگ بيست سال ادبيات كودك و نوجوان- نويسنده برگزيده (سال57-77) -1380 جشنواره يكي بود يكي نبود- اثر برگزيده) لولوي زيباي قصه گو) -1380 كتابهاي آموزشي رشد- اثر برگزيده (اميركبير ) -1380 كتاب سال مجله سلام بچهها (عشق و آينه) -1381 كتاب سال مجله سلام بچهها) دو لقمه چرب ونرم( -1383كتاب سال مجله سلام بچهها (همان لنگه كفش بنفش) 1383-كانديداي جايزه بنياد گلشيري- رمان اول )حياط خلوت( 1386- كتاب تقديري كتاب سال وزارت ارشاد ) آقارنگي و گربه ناقلا(
پست الكترونيك: farda136@yahoo.com
وب سايت: www.farhadhasanzade.com
|
|
حمزه اي، رودابه |
از آغاز تا پرواز نام : رودابه حمزه ای نام پدر : عبدالله تاريخ تولد : 28/11/1343 صادره از : تهران همپاي شكوفه هاي سرخ انار در محله يوسف آباد تهران (اسدآباد كنوني ) چشم به باغچه حيات گشودم و رشد كردم و به نظاره نشستم خنديدن انارها را بر شاخه سرسبز زندگي . آن روزها انارها با هم مي خنديدند، نه به هم . اين واقعيتي بود كه ساعت ها فكر من را به خود مشغول مي كرد . چه شكوهي داشت لمس دستان زبر پدر بزرگ مهربانم و باغچه اي كه از دستان او سبز مي شد و طبيعت را در چشمان كودكي هايمان قاب مي كرد . از عطر گل هاي مادربزرگ مست مي شديم و قندان هامان هميشه از عطر ياس هاي پر احساس او معطر بود . عصرها از سراشيبي كاج به « دره گري » جهان آراي فعلي مي رفتيم و به چوپاني كه بدون واسطه شير گوسفندان را در ديزي مسي نقره اي رنگ مان مي دوشيد ، سلام مي كرديم . آنقدر كودك بودن كه مي پنداشتم در روستا زندگي مي كنيم و آرزو داشتم كه هيچ وقت پايمان به شهر باز نشود ! پدر بزرگم آسمانش را با فرزندانش قسمت كرده بود و به هر يك گسترده اي بخشيده بود گستره اي به وسعت يك اطاق ! اطاقي كه به اندازه مهرباني وسعت داشت . در اطاق ما پدرم ماه بود و مادرم خورشيد و ما هم ستاره هايي بوديم كه از حضور آنها نور مي گرفتيم . صبح ها با زندگي بازي مي كرديم و گرگ مي شديم و گله مي گرفتيم ولي هيچ وقت احساس بازندگي نكرديم. شب ها ... نخود نخود ، هركه رود خانه خود . وقتي كه شب چادر سياهش را بر زمين مي گسترد، اطاق ما از بوي تميزي و غذا روح مي گرفت . مادرم شعر مي خواند و نوازش كنان گيسوان دو دخترش را مي بافت و موهاي دو پسر بچه اش را آب شانه مي كرد . درست مثل لحظه تحويل سال ، همراه با تيك تاك ساعت به قلّ و قلّ غذاي روي « والور» گوش مي سپرديم و انتظار مي كشيديم و صداي چرخش كليد ها را رصد مي كرديم صداي كليد پدر را مي شناختيم چه سبقتي داشتيم براي سلام گفتن و بوسيدن و آويزان شدن از سر و دوش پدر و گرفتن خوراكي از دستان مهربان او. اي كاش پدرم به آن زودي ها قدرت خريد خانه مجزا را پيدا نمي كرد تا ما بيشتر در كنار بچه هاي فاميل زندگي مي كرديم و از شاخسار كودكي هايمان خوشه مي چيديم . وقتي پدر بزرگ براي هميشه خوابيد ، پدر خانه را از ورثه خريد تا ما دوباره پر شويم از عطر مهرباني مادربزرگ . پا به پاي عموي كوچكمان رشد كرديم . اما افسوس كه باغچه ديگر انار نداشت . افسوس كه دره گرگي خيابان شده بود و ديگر گوسفندي نبود كه بي واسطه به ما شير بفروشد. افسوس كه پدربزرگ خاطره شده بود و افسوس كه كودكي هايمان رو به نوجواني مي رفت . حالا به جاي بازي ، كتاب مي خوانديم و به موسيقي گوش مي داديم و جدول حل مي كرديم . در حالي كه بالاترين شاخص استعداد بچه هاي فاميل را نمرات كارنامه تعيين مي كرد ، من در خيال بودم و در خلوت نوجواني ام شعرهاي زلال مي خواندم و نيمچه شعرهاي بزرگسال مي سرودم ، فرق رباعي و غزل نمي دانستم و غريزي مي سرودم : شبي دلدار آمد سوي خانه به گوشم رازها گفت عاشقانه سحرگه پر زدم از عالم خواب شتر در خواب بيند پنبه دانه ! و يا از اين دست : رفتي كه بساط عشق بر پا سازي يك كلبه درون باغ گلها سازي گفتم كه به سر رسيده عمرم ، گفتي : گر صبر كني زغوره حلوا سازي شعرهايم را پنهان مي كردم . خجالت مي كشيدم كه ادعاي شاعري كنم و از اين رو هيچ كس در سرزمين شعرهايم قذم نزد . آنقدر به جاي درس خواندن مثنوي خواندم ، آنقدر ستاره شمردم . آنقدر غرق كشف استعاره و ايهام اشعار خيام و حافظ و مولانا بودم كه بارها و بارها در كلاس جريمه مي شدم و هيچ معلم خصوصي اي قدرت تفهيم دروس احباري كسالت آور را به من نداشت. تا اينكه در سن 17 سالگي پس از اينكه دو سال پياپي از نمره ناقابل معدل تجديد آوردم و موفق به گرفتن مدرك ديپلم نشدم ، محكوم شدم به ازدواج و سرودم : ساز من از عمق ناي اش ناله زد با همه سلول هايش ناله زد قلب من اين دختر پاك غمين با همه حجب و حيايش ناله زد نه من آمادگي تشكيل خانواده را داشتم نه انتظارات خانواده همسرم تمامي داشت . اعتراض هايم را با كشيدن تصوير هاي غمگين بر روي درهاي خانه ام نشان مي دادم. كبوتري بودم كه در قفس نمي گنجيد ، همسرم را دوست داشتم ولي پرواز را بيشتر .بهترين راه جَلد شدن، بستن بال هاي كبوتر بود. پس با چشم برهم زدني در سن 21 سالگي مادر سه فرزند عزيزتر از جان بودم. در به در به دنبال گمشده اي مي گشتم . گمشده من شعر بود . شعرهايي كه در ذهنم متولد مي شد ، رشد مي كرد ، پا مي گرفت ولي اجازه ابراز وجود نداشت . زيرا شعرها يا عاشقانه اند يا عارفانه و يا گلايه از رنج زمانه و از چشم همسرم همه اينها براي زني جوان كراهت داشت و زشت مي نمود. فرزندانم كه به سن كودكي رسيدند ، با خريد يك كتاب شعر ضعيف از شاعري كمنام ، جرقه اي در ذهنم روشن شد. شعر كودك ! اجازه اش فوراٌ صادر شد چون تخيلات كودكانه و كلاٌ شعر كودك عاري از كنايه هاي گمانه زنانه ! بود. پس با اشتياق فراوان دست بكار شدم و سرودن شعر كودك را آغاز كردم: يك لباس صورتي در خيالم بافتم نقشه خورشيد را روي آن انداختم يك كبوتر آن طرف با پر و بال سفيد آشيانه كرده بود بر درخت سبز بيد در كنار آن درخت چشمه بود و رود و سنگ آن خيال صورتي شد لباس رنگ رنگ اجازه رفت و آمد به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي براي گرفتن مجوز چاپ از سوي همسرم صادر شد مشروط بر اينكه به همراه مادرم يا يكي از فرزندانم باشد. شعرهايم نه تصويب مي شد و نه مردود و مشروط ، تنها مهري بود كه از طرف مديريت وقت نصيب شعرهايم مي شد. در كمال بيم و اميد و انتظار براي دريافت جواب بودم كه روزي نامه اي از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي با امضاي مصطفي رحماندوست دريافت كردم و تجربه اولين پرواز از سر خوشحالي را براي اولين بار پيدا نمودم . ايشان نوشته بود كه تو شاعري و اجازه داري شعرهايت را به چاپ برساني به شرط اينكه بيشتر تلاش كني . و من بيشتر و بيشتر تلاش كردم و با حمايت ايشان به جلسات شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و كيهان بچه ها و... دعوت مي شدم و باز با حمايت برادرانة ايشان به جامعة شعر كودك معرفي شدم و اشعارم از سال 1370 به صورت پي در پي در مجلات مربوط به كودك و نوجان به چاپ مي رسيد و مورد توجه قرار مي گرفت. اولين كتابم « كلبة كوچك شاپرك ها » و همزمان دومين كتابم « مجموعه اي از مهرباني » در يك سال چاپ شد و از عجايب خلقت اينكه هر دو اين كتاب ها ، يكي در بخش كودك و ديگري در بخش نوجوان از طرف داوران جشنواره به عنوان كتاب برگزيده سال انتخاب شد حالا باور شده بودم . پدر مهربان ، مادر عزيز و همسر بزرگوارم ، همراهي ام مي كردند تا آثار بيشتري را به دست چاپ بسپارم. با معرفي برادر جوانِ موسيقي دانم «رضا حمزه اي » به تأتر كودك و صدا و سيما راه پيدا كردم . رضا براي اشعارم آهنگ مي ساخت و مجموعة « يك تابلو يك حماسه » به كارگرداني رضا فياضي آغاز كار مشترك من و برادرم در صدا و سيما شد. مشغله ام زياد شده بود و انگيزه زندگي ام زيادتر . روزها با عشق به امور بچه ها رسيدگي مي كردم و شب ها درس مي خواندم و شعر مي سرودم و كتاب چاپ مي كردم و برنامة تلويزيوني مي نوشتم و در جلسات شعر حضور پيدا مي كردم . فقط وقت پارك بردن بچه ها را نداشتم كه زحمت آن را هم برادر همسرم (عمو و لي مهربان ) بر عهده گرفته بود. در سن 38 سالگي مفتخر به درجة والاي مادربزرگي شدم و يكي ديگر از معجزات خداوند را در آغوش گرفتم و بار ديگر از صميم قلب احساسِ پرواز از سر خوشحالي را تجربه نمودم و به شكرانة سلامتي اش ، ذره گي و بندگي و كوچكي خود را به درگاه خداوند عظيم اعلام نمودم و حال كه بيشتر حوزه هاي فرهنگي خواستار چاپ و انتشار آثارم هستند ، سروده هايم را قبل از انتشار براي نوة هفت ساله ام «باربد» مي خوانم و نظر او مهر تأئيد يا رد بر سروده هايم مي باشد. وقتي به گذشته فكر مي كنم قلبم به درد مي آيد . برادر عزيزم ، رضاي نازنينم ، سازنده موسيقي كاست و ترانه هاي در آرزوي پرواز ( كاري از مصطفي رحماندوست ) به پرواز درآمده . فكر مي كنم همپاي شكوفه هاي سرخ انار چشم به باغچة حقيقي گشوده و دست در دست مهربان و زبر پدر بزرگ در كوچه باغ بهشت قدم مي زند و من مي سرايم : موسيقي زيباي رضا روح خدا بود پرواز رضا تلخ ترين باور ما بود
نام برخي از كتاب ها : كلبة كوچك شاپرك ها انتشارات سروش خيال صورتي انتشارات حوزه هنري مجموعه اي از مهرباني انتشارات حوزه هنري شاپرك ميوة آسمان است انتشارات نيستان راز رشيد انتشارات سورة مهر از انار تا خدا انتشارات آستان قدس رضوي آموزش حروف الفبا به صورت شعر انتشارات پارس جوجه جان انتشارات مدرسه توپ آسمان انتشارات مدرسه ترانه هاي شهروند كوچك انتشارات نشر شهر ترانه هاي عابر پياده انتشارات نشر شهر مجموعه چهار جلدي شالي و داداش اش انتشارات راه ابريشم مجموعه ترانه هاي كودك انتشارات قاب سبز و... كتاب هاي در دست انتشار : آقا مهدي جان سلام انتشارات سوره مهر دست بزنم به قليون ؟ انتشارات سوره مهر دست بزنم به كبريت ؟ انتشارات سوره مهر دست بزنم به چاقو؟ انتشارات سوره مهر
مجموعه لالايي ها ( در حدود 60 قطعه لالايي)
فعاليت در شبكه هاي مختلف صدا و سيما نويسنده و شاعر برنامه هايي از قبيل : عنوان برنامه شبكه تهيه كننده يا كارگردان بچه هاي ايران جام جم - خونه به خونه جام جم مجيد قناد يك تابلو يك حماسه شبكه دو كودك و نوجوان رضا فياضي فيتيله جمعه تعطيله شبكه دو كودك و نوجوان مجيد قناد آقاجون سليمون شبكه يك گروه كودك مسلم آقاجان زاده من كي هستم موسسه فرهنگي هنري صبا حسن ليس ماجراهاي محله ما شبكه دو كودك و نوجوان برادران ذاكري بچه هاي بوستان شبكه يك نوجوان حسن احمدي سريال عكاسخانه شبكه دو بزرگسالان سيد حسين مناجاتي سريال شهر قشنگ شبكه دو نوجوان سيد حسين مناجاتي مجموعه مثل ها موسسه فرهنگي هنري صبا ارژنگ عصر بخير بچه ها شبكه دو نوجوان محمود سلاميان ماجراهاي امير كوچولو موسسه فرهنگي هنري صبا شاهين بهزادي قصه هاي تپل موسسه فرهنگي هنري صبا نورالله رضايي مجموعه آتش نشاني موسسه فرهنگي هنري صبا روانبخش صادقي اورژانسي ها شبكه دو كودك فريبا توكلي آفتابگردون شبكه دو نوجوان كوروش ذاكري
سراينده كليپ هاي مناسبتي حضور در كتاب هاي گردآوري شده : يك عالمه گل يك دانه گردو چه دنياي قشنگي پنجره هاي آسمان گل آمد بهار آمد با قطار باد نان و پروانه پله پله تا خدا و...
فعاليت در مطبوعات همكاري با مطبوعات كودك و نوجوان از قبيل : كيهان بچه ها ، آفتابگردان ، دو چرخه ، سروش كودك ، سروش نوجوان ، سوره نوجوان ، باران ، سيب ، دوست كودك ، دوست نوجوان ، شاپرك ، آُسمون ريسمون و انتخاب بعنوان همكار نمونه روزنامه همشهري در سال 1374 روزنامه آفتابگردان فعاليت در زمينة آٌثار نمايش صحنه اي (تأتر) عنوان كارگردان به خاطر سارا محمد مسلمي – حميد گلي – علي فروتن پير بابا و شمع هاي سحر آميز ناصر آويژه مش مش قلي خان ناصر آويژه يأجوج و مأ جوج رضا فياضي و.... فعاليت در زمينه آثار صوتي يا صوتي تصويري انتشارات رشد – انتشارات مدرسه – كانون پرورش فكري كودك و نوجوان – باني فيلم – بازي سازان . آثاري از قبيل : صندوقچه مرواريد - شقايق جنوب – فيلم سينمايي شير شكار به كارگرداني فرزين مهدي پور . دارا و سارا – نگاه گرم آفتاب – صداي شاعر 5 – آواي مدرسه و...
|
|
خوش كلام، يوسف |
تاريخ و محل تولد: 7/1/1335 فارغ التحصيل رشته ادبيات و زبان انگليسي دانشكده ادبيات دانشگاه تهران
فعاليت ها : همكاری با مجلات و روزنامه های سروش ، كودك و نوجوان ، دوچرخه همشهری ، چيستا ، كيهان بچه ها و... |
|
راستي، مجيد |
به نام خدا دوست ارجمند و گرامی جناب آقای رحماندوست با سلام ، پيرو فرمایش حضرتعالی در خصوص سابقه ی فعالیت های فرهنگی ـ هنری خود به اختصار مواردی را به اطلاع می رسانم. امیدوارم مفید واقع گردد: ( مجید راستی – متولد 1333 ) 1 - نويسندگي درحوزه ي ادبيات كودك و نوجوان. 2 – چاپ اولين كتاب در بهار سال 1355 به نام پسرك و خورشيد . 3– فعاليت انتشاراتي به عنوان مدير مسئول بيش از ده سال . 4– مدير مسئولي اولين نشريه ويژه خردسالان به نام گُلك 5– نويسندگي و چاپ داستان و قصه در مجله هاي كيهان بچه ها ، گلگ و سروش كودكان . 6– انتشار بيش از بيست كتاب قصه براي كودكان و نوجوانان . 7- بیست و پنج سال فعالیت مستمردر گروه کودک و نوجوان تلویزیون در حوزه های مختلف از جمله عضویت در طرح و برنامه، طراحی برنامه های گوناگون در قالب مسابقه، جنگ ادبی، عروسکی، داستانی، مستند و .... نویسندگی و همچنین برنامه سازی و دو دوره مدیریت گروه کودک و نوجوان شبکه ی دو. و امّا عناوین تعدادی از کتاب های چاپ شده ی اینجانب که عبارتند از: 1 ـ پسرک و خورشید (سال 1355 ـ ویژه ی خردسالان) 2 ـ آقابزه و روباه غریبه (1357کودک) 3 ـ تفنگ کهنه (1567کودک) 4 ـ مردی که به خانه ی ما آمد (1358کودک) 5 ـ پسرکِ دست فروش(1359کودک) 6 ـ در جستجوی بهار(1359کودک) 7 ـ من تفنگ میخوام (1357کودک) 8 ـ چندتا دوست؟ (خردسال و کودک) 9 ـ اینجا خانه ی من است (کودک) 10 ـحوض نقلی ( خردسال و کودک) 11 ـ باغچه ی کوچک (خردسال و کودک) 12ـ من گم نشده ام(خردسال و کودک) 13ـ گنجشکک (خردسال) 14ـ شیر پیر و دندانش (خردسال) 15ـ ماهی کوچولو خجالت نکش ( خردسال و کودک) 16ـ غوره (از چهار جلد دو جلد چاپ شده)(خردسال) 17 ـ ماجراهای علی کوچولو(در دو جلد ـ 1388) (خردسال) 18ـ یک تکّه آسمان به من بِده ( 1388 - خردسال) 19- این سر دنیا، آن سر دنیا ( در دست چاپ) * * * دو نمونه از نوشته های جدید: "درخت فیل"
یک دشت بود. یک درختِ تنها بود. درخت، دشت را نگاه کرد. یک مرتبه یک گلّه فیل دید. فیل ها دوان دوان جلو آمدند تا به درخت رسیدند. فیل ها یکی یکی از درخت بالا رفتند و کوچک و کوچک تر شدند. درخت شاد شد. درخت پُر از فیل شد! پسر تُپُلی که به دنبال فیل ها دویده بود، از دور درخت را دید. پسر تُپُلی خیال کرد، درخت میوه داده است. سبدش را با خوشحالی از روی زمین برداشت و به طرف درخت دوید. به درخت رسید. آن وقت فیل ها را مثل میوه از درخت چید و توی سبد ریخت. درخت که بارَش سَبُک شده بود، نفسی کشید. گفت: چه خوب شدم. سبک شدم. پسر تُپُلی هم با سبدِ پُر از میوه اش دوید. تپّه به تپّه از روی تپّه ها پرید تا به خانه اش رسید.
* * * "مثلِ یک نردبان!"
پیرمرد، یک خانه نُقلی این طرف خیابان داشت و یک مغازه ی نُقلی آن طرف خیابان. او هر روز صبح از خانه بیرون می آمد. به آن طرف خیابان می رفت و مغازه اش را باز می کرد. شب که می شد، در مغازه را می بست و به این طرف خیابان برمی گشت. همه ی آدم ها برای رفتن از این طرف خیابان به آن طرف خیابان، از روی خط عابر پیاده رَد می شدند. پیرمرد هم سال ها بود که از روی خط عابر پیاده می رفت و می آمد. درست مثلِ یک نردبان که صبح از آن بالا می رفت و شب از آن پایین می آمد! امّا هر روز که می گذشت، بالا و پایین رفتن از آن نردبان برایش سخت ترمی شد! یک روز صبح که داشت از روی خط عابر پیاده می گذشت، نفسش گرفت. عرقش درآمد. ماشین ها ماندند تا او به آن طرف برسد. پیرمرد با مهربانی به ماشین ها نگاه کرد و به زحمت راه افتاد. آدم های آن طرف خیابان با نگرانی او را نگاه می کردند. بعضی از ماشین ها هم که در ریف های عقب بودند، صدای بوقشان بلند شد. پیرمرد، عرق ریزان آهسته آهسته جلو رفت تا رسید به آن طرف خیابان! مردم خوشحال شدند. ماشین ها هم راه افتادند و رفتند. پیرمرد قدم زنان به طرف مغازه نُقلی اش رفت. او داشت فکر می کرد که اگر مغازه اش این طرف خیابان بود، دیگر مجبور نمی شد وسط خیابان بماند و همه او را نگاه کنند. آن روز، مردپیر تصمیم گرفت مغازه ی نُقلی اش را از آن طرف خیابان به این طرف خیابان بِیَرَد! کار سختی نبود. مغازه ی نقلیِ آن طرف خیابان را فروخت. مغازه ی نقلیِ این طرف خیابان را خرید. حالا، هم خانه ی نُقلی اش این طرف خیابان بود و هم مغازه ی نُقلی اش! صبح روز بعد مثلِ همیشه، پیرمرد از خانه بیرون آمد تا به مغازه برود. یک لحظه ایستاد. از آنجا خط عابر پیاده را نگاه کرد. چشم هایش برق زد. یک مرتبه به طرف خط عابر پیاده راه افتاد! چراغ قرمز بود. ایستاد. چراغ سبز شد. مردم راه افتادند. او هم راه افتاد و با برداشتن قدم های آهسته به آن طرف خیابان رفت! پیرمرد خوشحال بود. نفس عمیقی کشید. دوباره برگشت و به مغازه اش رفت! از آن روز به بعد، پیرمرد هرصبح قبل از رفتن به مغازه ی اش، لبخند زنان از روی خط عابر پیاده به آن طرف خیابان میرَوَد و بَرمی گردَد.... با سپاس مجید راستی |
|
رحماندوست، مصطفي |
در نخستين روز تيرماه 1329در همدان به دنيا آمدم. كودكی قابل ذكری نداشتم. مثل همهِ بچهها بازی ميكردم و درس ميخواندم. اسباببازی مهمی نداشتم. وسيله بازي فردی من جوي آب توی كوچه بود. سدّی جلو خانهمان ميساختم و حركت آب را به سوی درخت های حاشيهِ جوی هدايت میكردم. حوضچهای هم پديد میآمد كه من پاچه شلوارم را بالا بزنم و پاهايم را در خنكی آب حوضچه بازی بدهم. كلاس پنجم دبستان بودم كه فهميدم ميتوانم شعر بگويم. بعد از نيمه شبي از خواب بيدارم كردند كه به حمام برويم. هفتهاي يك بار شب ها به حمام ميرفتيم، چون حمام محلّه ما روزها زنانه بود. بوق حمام را كه ميزدند از خواب بيدارمان ميكردند و با چشم هاي خوابآلوده كوچههاي تاريك را بقچه به بغل پشت سر ميگذاشتيم تا به حمام برسيم. در حمام كار ما بچهها كمك كردن به بزرگترها بود: سرِ يكي آب ميريختيم، پشت آن يكي را كيسه ميكشيديم و... آن شب هم به دستور پدر، مشغول كمك كردن به بندهِ خدايي بودم كه بسيار ضعيف و لاغر بود. پوست و استخواني بود و ستون فقراتش را ميشد شمرد. تعجب كردم. علت لاغري پيش از حدش را پرسيدم. از روزگار ناليد و بيماري طولاني و اين كه مسافر است و بايد به شهرش برگردد. آمده بود تا تن و بدني بشويد. به خانه كه برگشتم نتوانستم بخوابم. سعي كردم شرح رنج آن بندهِ خدا را بنويسم. نوشتم:
بود مسافر يكی اندر به راه توشه كم راه فزون بیپناه
و همينطوري ادامه دادم و فردا، سر كلاس خواندم و معلم گفت كه تو شاعري و اين كه نوشتهاي شعر است. بعدها فهميدم كه مصرع نخست اين نوشتهام، برگرفته از يكي از ابيات صامت بروجردي است. صامت و قمري هم داستاني در كودكيهاي من دارند. پدرم كنار كرسي مينشست و با آواز صامت و قمري ميخواند. هر دو شاعر دربارهِ كربلا هم سرده بودند. پدرم قوي بنيه بود. وقتي شعرهاي كربلايي را ميخواند اشكش درميآمد. براي من كه او را قوي و زورمند ميديدم، ديدن اشك و اندوهش عجيب بود. خيلي دلم ميخواست بدانم آن كلمههاي سياهي كه بر كاغذ ديوان صامت و قمري نقش بسته چه هستند و چه قدرتي دارند كه پدر زورمندم را به گريه مينشانند. اين بود كه تا سواددار شدم، سعي كردم شعرهاي اين دو ديوان را بخوانم. صامت فارسي بود و با حروف سربي چاپ شده بود و كمي ميتوانستم كلماتش را بفهمم. اما قمري تركي بود و چاپ سنگي و فاصله سواد من و آن ديوان بسيار. نخستين شعرهاييكه حفظ كردم، شعرهاي مثنوي مولوي بود. مرحوم مادرم گاه و بيگاه قصههاي مثنوي را زمزمه ميكرد. نيم دانگ صدايي داشت و براي دل خودش مثنوي را كه در مدرسه كودكي و در خانهِ پدر آموخته بود، از حفظ ميخواند. من عاشق زمزمههاي گرم مادر بودم. وقتي به كارِ خانه مشغول بود و مثنوي هم ميخواند، سكوت ميكردم و سراپا گوش ميشدم كه جام وجودم را از شراب پرعاطفه و گرم شعرهايي كه ميخواند لبريز كنم. يكي از سختترين كارهاي آن روزگار، “لباس شستن” بود. مخصوصاً در سرماي زمستان. گرم كردن آب و چنگ زدن لباس ها در تشت لباسشويي و بعد آب كشيدن لباس هاي شسته شده، ماجراهايي داشت. خشك كردن لباس هايي هم كه روي بند رخت چند روز يخ ميزدند، ماجراي ديگري بود. تا مادرم مشغول شستن لباس ميشد، من خودم را كنار بساط شستن لباس ميرساندم. آستينم را بالا ميزدم و در كنار مادر مشغول چنگ زدن لباس ها ميشدم تا صداي مادر بلند شود و زمزمه كند:
ديد موسي يك شباني را به راه كو همي گفت اي خدا و اي اِله تو كجايي تا شوم من چاكرت چارقت دوزم، كنم شانه سرت.
وقتي هم شستن لباس ها يعني وقتي حدود صبح زود تا ظهر تمام ميشد، لباس هاي شسته شده را توي سطل و تشتي ميريختيم و روي سر ميگذاشتيم تا به خانهاي برسيم كه چشمهِ آبي داشته باشد و لباس ها را آب بكشيم. معمولاً چشمهها در زيرزمين قرار داشتند، ده بيست پله از كف حياط پايينتر. برق كه نبود، جايي تاريك بود و ساكت. تنها زمزمهِ آب چشمه به گوش ميرسيد. چه جايي بهتر از آن براي زمزمه مثنوي. ترس از نامحرمي كه صدا را هم بشنود در كار نبود. از جالبترين سرگرميهاي گروهي آن روزگار دعواي محله به محله بچهها بود در خارج از مدرسه و مشاعره در داخل مدرسه. من در هر دو فعاليت گروهي آن روزگار فعال بودم. شاهِ محله خودمان ميشدم و به بچههاي محله ديگر حمله ميكرديم. كتك ميخورديم و ميزديم و بعد رفيق ميشديم تا بهانهِ ديگري براي دعوا پيش آيد. در مدرسه هم يكي از پاهاي اصلي مشاعره بودم. حافظ كهنهاي در خانهِ خالهام بود. به هر بهانهاي به خانهِ خاله ميرفتم تا حافظ آنها را به دست بگيرم و چند بيتي حفظ كنم. وقتي به من گفته شد كه شاعرم، دیگركم نميآوردم، هر جا بيتي ميخواستند كه حفظ نبودم، فيالبداهه بيتي بيمعني يا با معني از خوم سر هم ميكردم و تحويل ميدادم.
پس از گذراندن شش سال ابتدايي وارد دبيرستان شدم. سه سال نخست دبيرستان را در دبيرستان ابنسينا گذراندم. كتابخانه خوبي داشت، اما به سختي ميتوانستم از آنجا كتاب بگيرم. خيلي از كتاب هاي آنجا را خواندم. كمبودها را هم با كرايه كردن كتاب و مطالعه سريع آنها جبران ميكردم. شبي يك ريال كرايه كتاب ميدادم. خلاصهِ كتاب ها را از بچههاي اهل كتاب ميشنيدم تا كرايه كمتري بپردازم. سه سال دوم دبيرستان را در دبيرستان اميركبير گذراندم كه رشته ادبي داشت و كتابخانه نداشت. به هزار در و دروازه زدم تا اتاقي از اتاق هاي دبيرستان را كتابخانه كنم و كتابخانهاي در آن مدرسه راه بيندازم. دبير فلسفه ما آقاي اكرمي بود كه پس از انقلاب وزير آموزش و پرورش شد ،او كمك زيادي براي راهاندازي آن كتابخانه كرد. خودش هم كتابخانهاي در بالاخانهِ مسجد ميرزاتقي همدان راه انداخته بودند به نام كتابخانهِ خرد. آنجا هم پاتوق من شده بود. بيشتر كتاب هايش مذهبي بود و جلسههاي هفتگي مذهبي هم داشت. قرآن خواندن را از زمزمههاي مادربزرگم كه مكتبدار بودند و به دختربچهها قرآن خواني ميآموختند، شروع كردم. ايشان هفتهاي يك بار كوله باري از نان و گوشت و نخود و... را به دوش من بار ميكردند تا به خانههاي افراد مستمندي كه ميشناختند، برسانيم. با هم وارد خانه آنها ميشديم. چايي ميخورديم و گپ ميزديم. چپقي چاق ميكردند و سهميه آن خانه را از محموله برميداشتند و ميدادند و بعد خداحافظي ميكرديم. چپق كشيدن را هم از مادربزرگم آموختم. بعد از آن در جلسات هفتگي قرائت قرآن شركت ميكردم.
در دبيرستان به تشويق پدرم، مدتي دروس حوزوي ميخواندم. سه معلم داشتم كه بهترين آنها طلبهاي بود افغاني. چرا كه علاوه بر علوم عربي، ادبيات فارسي هم ميدانست و گهگاه شعري ميخواند و تفسير ميكرد.مقدمات را نزد او می خواندم اما در آن روزگار چيززیادی نمي فهميدم. در سال هاي آخر دبيرستان به موسيقي هم روي آوردم. همين طور به نقاشي. در نقاشي كاري از پيش نبردم، اما در موسيقي تا آنجا جلو رفتم كه در مراسم مدرسه سنتور بزنم. اين كار را هم در دانشگاه پي نگرفتم. سال 1349 براي ادامه تحصيل به تهران آمدم و در رشته زبان و ادبيات فارسي مشغول تحصيل شدم. دوره فوق لیسانس ادبیات تطبیقی را هم شروع کردم و ادامه ندادم. سال 1369 که کمی تا قسمتی بیکار بودم فوق لیسانس اذبیات را در دانشگاه آزاد پی گرفتم وبعدهم تاجیکان درمراسم هزاره فردوسی به یک دکترای افتخاری پژوهش ادبی مهمانم کردند که "مزایای قانونی" نداشت.بعد ها هم ، که به دریافت درجۀ یک هنری (دکتری) نایل آمدم، زمان استفاده از مزایای قانونی را از دست داده بودم.
حضور در تهران فرصتي بود براي آشنايي با دكتر علي شريعتي، استاد مرتضي مطهري و دكتر بهشتي. رفت و آمد به جلسههاي درس اين بزرگواران و شركت در محافل و مجالس ادبي و هنري آن روزگار، باعث شد كه خوشههاي ارزشمندي از خرمن آگاهان و آگاهيهاي ديرياب بيندوزم. اولين نوشتهام، زماني چاپ شد كه دانشآموز دبيرستان بودم. آن هم در يك مجلّه محلّي و نه اثري كه براي بچهها نوشته شده باشد. در دوره دانشجويي قصهها و شعرهاي بسياري نوشتم و چاپ كردم. همه براي بزرگسالان، اما در اواخر دورهِ دانشجويي بود كه “ادبيات كودكان و نوجوانان” را شناختم و تصميم گرفتم سالك و رهپوي اين راه باشم. روانشناسي خواندم؛ سادهنويسي كار كردم؛ كتابهاي بچهها را ورق زدم؛ معلم بچهها شدم؛ چند جا درس دادم؛ اول نمایشنامه وقصه نوشتم:" سربداران" و" خاله خودپسند " و بعد شعر سرودم. امروزه بیش از33 سال است كه بدون وقفه براي بچهها كار ميكنم. هر شغلي را هم كه پذيرفتهام، به ادبيات كودكان و نوجوانان ربط داشته است:
- مديربرنامه كودك سيما - مدير مركز نشريات كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان - سردبير نشريه پويه - مدير مسئول مجلههای رشد - سردبير رشد دانشآموز - سردبيرسروشكودكان - سردبیری چند مجلۀ دیگر از جمله : شهرزاد قصه گو - دبیری چندین جشنواره وهمایش ادبیات کودک، - دبیری پنج سمینار ادبیات کودکان و نوجوانان، - راه اندازی نخستین سایت اینترنتی ویژۀ کودکان ونوجوانان به نام "دوستانه" - دبیری چهار سالۀ جشنواره بین المللی تاتر کودکان، - داوری بسیاری از جشنواره های سینمای کودک ،مسابقه ها و سالانه های کتاب کودکان ونوجوانان، تاتربچه ها - ،شرکت و عضویت در سمینارها و مجامع جهانی ادبیات و هنر کودکان ، - تدریس درس قصه گویی درس ادبیات کودکان و...در دانشگاه ها و کلاس های آزاد.... حتي سه سالی كه اشتباه كردم و مدير كل دفتر فعاليت ها و مجامع فرهنگي شدم، شرح وظيفهِ دفتر را عوض كردم و به انتقال ادبيات برگزيدهِ كودكان و نوجوانان ايران به زبان هاي ديگر كمر بستم. عضو هيأتهاي داوري كتاب سال، جشنوارههاي كتاب و مطبوعات كودكان، جشنوارههاي بينالمللي فيلم كودكان، عضو شوراي موسيقي كودكان و... بودهام. كارهاي اجرايي بسيار را پذيرفتهام كه ظاهراً مرا از توجه به نوشتن و سرودن بازداشتهاند. دوستانم هميشه اين موضوع را به من تذكر دادهاند، اما از پذيرش آن همه كار اجرايي توان فرسا وتعامل با مديراني كه نوعاً هم اهل هنر و فرهنگ نبودهاند، پشيمان نيستم، چرا كه تمام كارهاي اجرايي من هم در مسير اعتبار بخشي به ادبيات كودكان و نوجوانان و فهماندن اهميت بچهها بوده است.
تلاش زيادي كردهام تا راه براي آنهايي كه واقعاً دلسوخته بچهها هستند و كمربستهاند تا به شعر و قصه كودكان و نوجوانان بپردازند، هموار شود. جلسات زيادي براي آموزش شعر و قصه به جوانان با استعداد داير كردهام و جلسات نقد قصه و شعر بسياري را به وجود آوردهام. مدیریت تولید يك بستۀ آموزشي بزرگ برای خردسالن را هم به عهده داشته ام که حالا متاسفانه در پستوی کارناشناسی انتشارات مدرسه خاک می خورد (این بسته ازبا کمک 52نفر از هنرمندان براي كودكان شش ساله ودر هفت جعبه در مدت چهار سال فراهم آمده است. جعبه نخست آن شامل کتاب راهنما ، کتاب شعر وقصه مرجع ، نوار ترانه ، پازل ، لوحه ها و تصاویر،نوار قصه گویی ، کتاب کار و...با عنوان "زمین و آنچه در آن است " منتشر شده وبقیه..) خوشحالم كه اجراييترين كارهايم هم در مسير رسميت يافتن و موردتوجه قرار گرفتن ادبيات كودكان و نوجوانان بوده است. شايد براي جبران اوقاتي كه در كارهاي اجرايي صرف كردهام، و شايد به خاطر اين كه نميدانم تا كي توانِ نوشتن دارم، به دو مهم توجه بسيار داشتهام. يكي زياد مطالعه كردن و زياد نوشتن (اما نه چاپ کرذن همۀ نوشته ها ) و يكي هم به بهرهگيري بيش از حد انتظار از وقت. براي ياد گرفتن حرص ميزنم و براي خرج كردن وقت بسيار خسيس هستم. در سال 57 ازدواج كردهام و سه دختر دارم به نام هاي مونس و متين و مرضيه. همسر و فرزندانم، همه اهل كتاب و مطالعهاند و پذيرفتهاند كه از پدري اين چنين بايد كم توقع داشته باشند و زياد ياريش كنند. همت و تحمل آنها -به ویژه همسرم - در بالا بردن توان و كارآيي من بيترديد ستودني است. حال و روزم بد نيست. خدا را شكر، آب و ناني دارم و سايباني و مهمتر از همه روح معتدلي كه در سختترين لحظههاي زندگي هم آرامشم ميدهد. هم اكنون كاري ندارم جز نوشتن و سرودن. سرکی هم به دنیای وب کشیدهام و می کشم .نخستين كتابخانههاي الكترونيك كودكانه را هم 12 سال پيش راه انداختهام به نام “دوستانه” پس از آن "تافردا" را تدارک دیدم وحالا درگیر بخش دیجیتال کتابخانه کودکان کتابخانه ملی هستم . قصد دارم گزيدهِ آثار تأليفي كودكان و نوجوانان را در اين تارنماي بينالمللي وارد كنم تا هم بچههاي ايراني ايران، هم بچههاي ايراني خارج ايران بتوانند از طريق رايانه به كتابهاي خودشان دسترسي پيدا كنند. تاكنون 158 عنوان كتاب از مجموعه شعرها، قصهها و ترجمههاي من به چاپ رسيده است. شمارگان کتاب هایم دارد به هفت میلیون نسخه می رسد. این کتابها تا کنون بیش از هفتاد جایزه و دیپلم افتخار را نصیبم کرده اند - از آن جمله دوبار جایزه کتاب سال را- تعدادی از کتابهایم به دوازده زبان دیگر ترجمه شده اند: مثلا "بازی با انگشتها" به زبان سوئدی ، "دوتا عروس دوتا داماد" به ترکمنی ، "اسم من علی اصغر است " به عربی ،ا نگلیسی و هندی ،سه کتاب " نمازی دیگر وسکه های پیروزی و آخرین سخن "به اردو و عربی و ترکی،"سفر فرشته ها"به روسی و تاجیکی ،"انتظار را در کوه ودرخت و چشمه می بینم " به عربی ، انگلیسی ،"سه قدم دور ت شد ا مادر " به چینی ، دو کتاب "زندانی شب و گرگ خرگوش" به انگلیسی و کره ای ،چهار کتاب "قد قد هر روزت چی شد و همه ناز وچهار برادران و الیاس و گل پری غنچه پری " به کره ای .کتاب "قصه د ولاکپشت تنها "ی من نیز که در ایران از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجونان منتشر شده در سال 2008 به ایتالیایی ترجمه شد و ترجمه آن جایزه کتاب سال آنجا را نصیب من و ناشرش (سرندیپیتی ) کرد .
خدا را شكر كه كار دلم و كار گِلم يكي است.چهارده اثر ديگر زير چاپ دارم. مهمترين آنها ده جلدی "ترانه های نیایش ” است براي بچههاي كلاس چهار تا هفت ساله سروده ام و “ترجمه قران مجید” براي بچههاي دورهِ راهنمايي که دو جزئش منتشر شده و سه مجموعه شعر تازه وچند ترجمه. سعی می کنم پنج ساعت بيشتر نخوابم. يكي دو ساعت هم به كارهاي روزمره ميگذرد. و پانزده ساعت هم كار ميكنم. وقتم خيلي كم است. ميدانم كه هر كسي چند روزه نوبت اوست. دلم ميخواهد ترجمه قرآن براي نوجوانان راتمام كنم بعد بمیرم. آرزويم اين است كه بچههاي ايراني بيشتر بخوانند تا “شاد” و "خلاق"باشند، روي پاي خودشان بايستند و “مستقل” بينديشند و زندگي كنند، و “به ديگران و تفكرشان احترام بگذارند.” دعا كنيد كه موفق شوم. |
|
زماني، فاطمه |
تاریخ و محل تولد: 1341 – تهران فوق ليسانس رشته كتابداری و اطلاع رسانی كارشناس ارشد كتابخانه مرجع كانون پرورش كودكان و نوجوانان و عضو انجمن نويسندگان كودك و نوجوان از بدو تأسيس . همكاری با نشريات كودك و نوجوان در زمينه ترجمه ، داستان ، افسانه ، مقاله ، مطالب علمی همكاری با نشريات بزرگسالان در زمينه ترجمه مطالب درباره روانشناسی و ادبيات كودك و نوجوان چاپ تعدادی كتاب برای مخاطبان كودك و نوجوان در حوزه ادبيات داستانی ، تربيتی و روانشناسی و علمی |
|
شعبان نژاد، افسانه |
متولد اول ارديبهشت سال 1342 در بخش شهداد از توابع كرمان مي باشم . تا 4 سالگي در شهداد و بعد از آن دوران تحصيلي دبستان – راهنمايي و دبيرستان را در شهر كرمان در مدارس ( زند ، معين و كيخسرو شاهرخ ) گذارنده ام . بعد از ازدواج در سال 1362 راهي تهران شدم و تحصيلات دانشگاهي را در رشته زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه تربيت معلم و كارشناسي ارشد خود را درشته ادبيات نمايشي در دانشكده هنر و معماري دانشگاه آزاد به پايان رسانده ام و داراي نشان درجه يك هنري در رشته ادبيات داستاني و شعر از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي مي باشم. فعاليت هنري خود را از سال 1360 آغاز نموده ام و كار جدي خود را در زمينه ادبيات كودك و نوجوان از سال 1364 با همكاري با مجله كيهان بچه ها آغاز كرده ام . تاكنون حدود 130 اثر اعم از شعر ، قصه ، رمان به چاپ رسانده ام كه حدود 40 اثر توانسته اند جوايزي از جشنواره هاي مختلف هنري و ادبي دريافت كنند. مدتي بعنوان سردبير رشد دانش آموز و نوآموز در مجلات رشد مشغول فعاليت بوده ام و هم اكنون به عنوان مسئول شوراي شعر و متون كهنِ انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان مشغول مي باشم. |
|
صالحي، آتوسا |
شاعر ، نويسنده و مترجم ( متولد 1351 تهران )
از سال 1369 فعاليت حرفه اي خود را از طريق همكاري با مجله سروش نوجوان بعنوان يكي از سردبيران «مجله در مجله »آغاز كرد . او علاوه بر اين ، در مطبوعاتي چون همشهري ، هفته نامه و روز نامه آفتابگردان ، روزنامه شرق و ... قلم زده است .
از صالحي تاكنون بيش از جهل عنوان كتاب براي كودكان و نوجوانان منتشر شده است كه از ميان آنها مي توان به آثاري چون : مثل همه مثل هيچ كس (داستان بلند كودك ، كنون پرورش فكري )
دلم براي تو تنگ است ( مجموعه شعر براي نوجوانان ، نشر پيدايش )
كسي خواب ميمون كوچولو را نديده (داستان كودك ، انتشارات علمي و فرهنگي)
افسانه هاي شاهنامه (در نه جلد ، نشر افق )
درياي عزيز ( شعر بزبان ساده ، نشر چشمه )
مجموعه جيرك و جورك ( درچهار جلد ، نشر مركز )
سي و پنج كيلو اميدواري ( داستان ترجمه ، نشر افق )
صالحي جوايزي نيز از جشنواره هاي كتاب و مطبوعات دريافت كرده كه جايزه پروين اعتصامي و كتاب تقديري كتاب سال وزارت ارشاد براي مجموعه شعر دلم براي تو تنگ است .
جايزه بانوي فرهنگ وزارت ارشاد و تنديس و لوح تقدير سلام بچه ها براي كتاب مثل همه مثل هيچكس .
لوح زرين و ديپلم افتخار جشنواره مطبوعات كانون پرورش فكري و كتاب سال سلام بچه ها براي روايت قصه هاي شاهنامه
لوح زرين و ديپلم افتخار جشنواره كتاب كانون پرورش فكري براي كتاب درياي عزيز
جايزه برگزيده براي كتاب فصل براي داستان ماشين قشنگ من كاهو
قلم بلورين و ديپلم افتخار جشنواره مطبئعات وزارت ارشاد (2 بار )
او همچنين در مجموعه هاي تلويزيوني گوناگوني كه براي كودكان و نوجوانان ساخته شده ، بعنوان فيلمنامه نويس حضور داشته است : مجموعه هاي عروسكي بستني ها ، پنجره هاي شادي ، پدر و پسر ، آقاي رايا ، قصه هاي جنگل و ...
|
|
طاقديس، سوسن |
در 17/11/1338 در شيراز به دنيا آمد . از همان كودكي و قبل از مدرسه رفتن به نويسندگي علاقه داشت و براي هر چيزي يك قصه مي ساخت .در بيوگرافي كه از وي گرفته شده چنين مي گويد: «براي نويسنده شدن هيچ كلاس و دانشگاهي نبود و من مي دانستم كه بدون دانستن نمي توان نويسنده شد . همزمان باهم از نوزده سالگي به بعد هر چه درباره روانشناسي ، تاريخ ،جامعه شناسي و ادبيات منتشر مي شد و به دستم مي رسيد مطالعه مي كردم. در سن بيست سالگي به تهران آمدم و درسال 1361 ازدواج كردم .در طي اين مدت خيلي كارها كردم ، از گزارشگري و روزنامه نگاري گرفته تا مشاوره ، معاونت كارشناسي . از نوشتن متن برنامه تلويزيوني تا فيلمنامه نويسي و ... زياد مهم نيستند. فقط اينكه خواستم و توانستم نويسنده باقي بمانم مهم است . » حاصل سالهای نويسندگی طاقديس، كتابهايی است كه تعدادی از آنها عبارتند از : جوراب سوراخ * قدم یازدهم * شما يك دماغ زرد نديديد * ماه خالش را از كجا آورده * دستها از خاك می رويند * زنده زيرخاك * دختر كوچولو * تو هم آن سرخی را میبيني * زرافه من آبی است * بزغالههای سبز * پشت آن ديوار آبی * هزار سال نگاه * يكي بود * دخترك و فرشتهاش افتخارات : * لوح تقدير دانشگاه الزهرا برای مجموعه فعاليتهای هنری * لوح سپاس مركز امور مشاركت زنان رياست جمهوری/ سال 1379 * جايزه پروين اعتصامی برای كتاب " شما يك دماغ زرد نديديد " /سال 1384 * جايزه كتاب سال جمهوری اسلامی برای كتاب " قدم يازدهم " /سال 1384 و ...
|
|
طهوري، مهدي |
تاریخ و محل تولد: سال 1354 همدان ليسانس خبر نگاری از سال 1378 در تهران ساكن شدم و اولين شغل من كارشناسي شعر در مجلات رشد بود . همزمان به عنوان خبرنگار در هفته نامه توانا مشغول بكار شدم و از آن پس در نشريات و روزنامه هاي بسياري قلم زدم و از جمله مدير داخلي نشريه پندار ، دبير خبر و گزارش كتاب ماه كودك و نوجوان ، عضو هيأت تحريريه رشد جوان و دبير سرويس فرهنگي خبرگزاري پانا بودم . از سال 1384 در روابط عمومي گروه صنعتي گلرنگ مشغول بكار شدم و رسمأ از مطبوعات فاصله گرفتم . در اين ايام بيشتر وقت آزاد من صرف نوشتن كتاب و نريشن ( صدا گذاري روي فيلم ) فيلم هاي مستند مي شد . از جمله فيلم هايي كه براي آنها نريشن نوشتم ، مي توان به اينها اشاره كرد : - در اين قطعه از بهشت – راهنماي زائران حرم رضوي - رجال عصر پهلوي – 10 قسمت - اسرار حج – 5 قسمت - كليد حج - و... چهار كتاب منتر كرده ام ، با عناوين : كاشف الغطاء – مشاركت – در گفتگو با خشايار ديهمي – افسانه اوجي – سلحشوران داغستان . 11 عنوان كتاب نيز زير چاپ دارم . |
|
علي رحيمي، رحمت الله |
نامم رحمت الله علی رحيمی است ، صادره و تولد از نطنز ، شهري كه همه كودكان و نوجوانان اينك با نام آن حداقل آشنايند . در آذر 1337 بدنيا آمده و از همان وقت به شعر و ادبيات و نوشته و پژوهش علاقه مند . اقتصاد خوانده ام و اخلاق هم . در كار مقاله و پژوهش هم دستی دارم . اما هر چند در زمينه كودكان و نوجوانان كاری نكرده ام اما آنان را دوست دارم و اعتقادم بر آن است كه چون پايه از تربيت و اخلاق مداری را بايد از آنان آغاز كنيم و بسيار وقت بگذاريم . از چهار كتاب : -جوانان و كيميای سعادت -سي مقاله -گوهر اخلاق -اخلاق در اقتصاد با تأكيد بر نظريات شهيد صدر كتاب جوانان وكيميای سعادت احتمالا به كارتان مي خورد كه آن را تقديمتان می كنم و اجازه انتشارش را هديه می كنم . |
|
ماهوتي، مهري |
مهري ماهوتي هستم . در 26 فروردين سال 1340در شهري آن سوي البرز هميشه سبز بابل به دنيا آمدم . در همسايگي مردمي با دل هاي آئينه اي . كودكي ام با سنجاقك ها و كبوتر ها و شمعداني ها گذشت ، در كوچه هاي دراز و باريكي كه يكي به ميعادگاه همكلاسي هاي دبستاني ام –ثريا – ختم مي شد ، يكي به كلاهدوزي پدرم و آن يكي به خانه كوچك و ساده ما . خانه اي با سفال هاي محدب نارنجي كه چهار فصل سال باغچه اي پر از گل بنفشه هاي زيبا داشت و انبوهي از ياس هاي معطر بر ديوارهايش مي آويخت. دوره راهنمايي و دبيرستان را در همان جلگه سر سبز گذراندم و براي ادامه تحصيل به تهران آمدم . اما رشته بانكداري براي من كه با اعداد و ارقام قهري پايان ناپذير داشتم قابل تحمل نبوده براي همين آن را رها كردم پس از آن ، آشنايي با اهل قلم انگيزه اي شد براي جدي گرفتن تلاش تازه در مطبوعات . اولين قصه كودكانه ام در كيهان بچه ها چاپ شد و اولين كتابم به نام « مثل خورشيد» در سال 1372 به چاپ رسيد. امروز به ياري و راهنمايي استاداني كه طي اين سال ها دلسوزانه و متعهدانه مرا در جمع اهل قلم پذيرا شدند بيش از چهل عنوان كتاب در زمينه هاي مختلف به مخاطبين كودك و نوجوان عرضه كردم . آرزوي من موفقيت و سلامتي اين عزيزان هميشه مهربان و شادي براي همه كودكان جهان است . |
|
مشتاق، مژگان |
در اسفند ماه متولد شدم . در انديمشك شهر گزما و كناره هاي شيرين ، بدنبال بادبادك هايي كه درست كرده بوديم و گوشواره هايش تكان تكان مي خورد و ما دويديم ... و در كوچه های خاكب عرق ريزيان بدنبال توپ پلاستيكی می دويديم . از همان روزهای ابتدای مدرسه می نوشتيم و هی می گفتم : كه بابا ثروت بهتر از علم است ، اما كسی حرفم را قبول نمی كرد. تا اينكه به كلاس های قصه نويسی راه پيدا كردم و بعد كيهان بچه ها و صبح های پنج شنبه و جلسه قصه و بعد هم كلاس های قصه نويسی و چاپ كتاب و كار در راديو و تدريس در مدرسه نابينايان شهيد محبی و تا حالا اولين كتابم « گلاب و پری دريايی بود » ليست كتاب هاي من 1- پنجره اي كه به آسمان نزديك است . ( ترجمه به زبان چينی و كره ای ) 2- شتر مرع آوازخوان 3- پري آيينه پوش 4- گوش های آقا خرسه 5- پری چوپان 6- پري تاج گل به سر 7- پری صلح 8- پری چراغ به دست 9- پری گل سخن 10- پری نوازش ( قصه پريان در زمينه مهارتهای زندگی است) 11- فانوس آسمان و... |
|
موسوي، زهرا |
تاريخ و محل تولد : 19/9/1357 تحصيلات : كارشناس ادبيات من زهرا موسوي هستم با يك دنيا آرزوهاي بزرگ ولي دست نيافتني، متولد شهر تهرانم و در يك روز پاييزي در 19/9/1357 بدنيا آمدم . در گذشته چندين كتاب نوشتم و آينده را هنوز نمي دانم ولي بسيار بسيار اميدوارم كه بتوانم كارهاي خوبي ارائه دهم . در ضمن بخشي از كوله بار برنامه هاي راديويي و تلويزيوني بر دوش بنده بوده و هست از سال 1374 تا ....؟! |
|
مهدوي اصل، ناهيد |
اينجانب ناهيد مهدوی اصل متولد 1/6/1343 در تهران به دنيا آمدم و دوران كودكي خود را هميشه در فضاهاي ورزشي و كوهنوردي گذرانده ام زيرا پدر و مادرم به ورزش و فعاليت هاي بدني بسيار اهميت مي دادند به همين علت من در تيم بسكتبال و واليبال و همچنين اسكي و شنا فعاليت داشتم . تنها عيبم اين بود كه خيلي عجول بودم و صبر و طاقتم كم بود كه البته از دوراني كه به وادي نويسندگي وارد شدم اين مهارت را آموختم كه برايم بسيار سودمند بود . در حال حاضر براي بچه ها قصه مي نويسم و بازي هاي سنتي ايران را برايشان به رشته تحرير درآوردم و معتقدم كودكان مي بايست با فعاليت هاي جسماني ابتدا عبادت را ياد بگيرند و بعد روحشان را با عبادت هاي معنوي رشد دهند در حال حاضر تمامي تأليفات خود را براي بچه ها قصه گويي مي كنم و بازي ها را به آنها ياد مي دهم و در زمينه مهارت هاي زندگي طراحي بازي نموده كه كتاب هايي هم در اين زمينه داشته و معتقدم تمامي مفاهيم آموزشي را در قالب قصه و بازي بسيار آسانتر مي توان به كودكان آموزش داد . |
|
نعيمي قمي، منوچهر |
متولد تهران و فارغ التحصیل برق صنعتی هستم. در سال 1382 در کنار کارم و با توجه به علاقهی قبلی با شرکت در کلاسهای آموزش داستان نویسی، شروع به نویسندگی کردم. عضویت در انجمن نویسندگان کودک و نوجوان بر فعالیتم در این زمینه افزود. تا کنون نزدیک به 31 عنوان از داستانهایم در روزنامهها، مجلات و ماهنامههایی از قبیل دوچرخه، شاپرک، تابستانه، همشهری محله و غیره منتشره شده است. در سال 1387 با مساعدت جناب آقای محمد نژدجوادیپور اولین کتابم با عنوان «گاوی که الاغ شد!» به چاپ رسید.
|
|
ورزي، كاتارينا |
تاريخ و محل تولد: 4/1/1351 در تهران عاشق كتابخواني از سن بسيار كم . هوادار ادبيات علمي تخيلي و فانتزي و مشوق نوجوانان و جوانان در پيگيري اين رشته . مرحوم آقاي ابراهيمي الوند بود كه با تشويق او كمي زور گفتن ، من را به مترجمي و نويسندگي وادار كرد . كه تنها راه پاسخگويي اين دين را در كمك و حمايت نويسندگان و مترجم هاي جوان مي دانم . بدون حمايت مادرم به اينجا نمي رسيدم . حمايت والدين از فرزندان از مهمترين دلايل موفقيت است . از تمامي اساتيدي كه در اين راه من را راهنمايي كردند تشكر مي كنم ، بخصوص آقايان اقبال زاده و هجواني و فتاحي . معرفي كتاب مطالعه مجموعه «عمو آلبرت » از انتشارات علمي و فرهنگي نويسنده راسل استانارد را توصيه مي كنم . 1-زمان و فضاي عمو آلبرت 2-عمو آلبرت و سياه چاله 3-عمو آلبرت در جستجوي كوانتوم 4-از عمو آلبرت بپرس 5-1001 پاسخ 3 جلد اول فرضيات آلبرت انيشتن را بصورت داستان فانتزي توضيح مي دهد و دو جلد بعد پاسخ به سوالات كنجكاوانه خوانندگان كودك است كه براي بزرگسالان نيز جالب است . |
|
ملامحمدي، مجيد |
من- مجید ملامحمدی- فرزند محمد، در یکی از روزهای خیلی گرم تابستان- یعنی 12 مرداد ماه سالِ ۱۳۴۷ شمسی- در شهر قم )، به دنیا آمدم. تولدم در خانوادهای اهل کتاب و اخلاق اتفاق افتاد. پدرم یک روحانیِ اهل قلم بود. کودکیهایم در شور و نشاط محلهی قدیمی «کوی رهبر» قم که در نزدیکی بیمارستان آیت الله گلپایگانی(ره) بود گذشت. دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان را بیشتر با شوق انشاء نوشتن و دوستی با ادبیات و کارهای نمایشی گذراندم. عشق به نمایش و بازیگری از همان کودکی- به شکل خانگی- در من به وجود آمد. و به شکل جدی در سال 1358 با عضویت در کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان قم آغاز شد. در سال 58 بود که یک کتابخانه کوچک و جمع و جور، به اسمِ «توحید» در خانهیمان تشکیل دادم. عمدهی کتابها از خودم بود و تعدادی هم از دوستانم بود . بچههای زیادی عضوِ کتابخانهی توحید شدند. من یک مجلهی ۴ صفحهای در یک برگه آ چهار، درست کردم به اسم «کودک انقلاب» که هفتگی بود و هم شعر داشت، هم داستان، هم جُک و لطیفه و جدول و... که همهاش را خودم مینوشتم و در ده الی پانزده نسخهی دست نویس با قیمت 5 ریال فروخته میشد و با پول آن کتاب میخریدیم و چقدر مشتاق داشت آن روزها و چه سخت بود این که من باید تیراژش را بالا میبردم و دست و کولم از درد، برایم توان نمیگذاشت. این کارها به اضافهی کتابخوانی و حرص و وَلَعام در داشتن را مجله با کتاب و حضور مستمر در کانون پرورش قم و عضویت مکاتبهای در مرکز آفرینشهای ادبی تهران، من را به سمت و سوی شاعری و نویسنده شدن سوق میداد. اولین اثر داستانی جدّی من در سال 1368 در مجلهی سلام بچهها چاپ شد و اولین شعرم هم در همان سال در مجلهی کیهان بچهها انتشار یافت. اسم آن داستان یادم نیست، اما اسم آن شعر این بود:«مترسک و کلاغ» نمیدانید که چقدر من خوشحال شدم و چه بسیار، این کار در تشویق بیشتر و تلاش جدیترم، نقش داشت. من «مجید ملامحمدی» هنوز در آغاز این راه هستم. تا به الآن بیش از نود جلد کتاب در زمینههای داستان، شعر تحقیق ادبی و دینی، در دو مقطع کودک و نوجوان، از من به چاپ رسیده است. بیش از نیمی از این کتابها در جشنوارههایی چون کتاب سالِ جمهوری اسلامی، کتاب فصل جمهوری اسلامی، کتاب سالِ حوزه، کتاب سال کودک و نوجوان(کانون پرورش)، مهدویت، کتاب سالِ دفاع مقدس، کتاب سالِ سلام(مجلههای سلام بچهها و پوپک)، کتاب سالِ رضوی، کتاب سالِ ولایت، صدمین سالِ تولد امام خمینی(ره)، کتاب برتر ناشران و چند جای دیگر برگزیده و تقدیر شدهاند. و چند اثر مطبوعاتیام هم در چند جشنوارهی کشوری- مثل جشنوارهی مطبوعات کودکان و نوجوانان- جایزه گرفتهاند. .
|
|